سواد کوه

ساخت وبلاگ
پنجشنبه عصر بعد خرید اومدم خونه رضا همچنان خواب بود...کم کم شروع به تدارک برای شام شدم و رضا رفت حموم...هنوز از حوم نیومده بود که دوستش زنگ زد و به ذضا گفت امادگی داریم باهاشون بریم شمال. ما هم اکی دادیم و  تند تند وسایلو جمع کردیم و سر همت با هم قرار گذاشتیم.هوا خیلی سرد بود حدود ساعت 12 وایسیدیم برای شام و 3 تا پیتزای بد مزه سفارش دادیم و بعدش راه افتادیم ...هول و حوش ساعت 2.5 رسیدیم.من شکم درد داشتم و کمر و پهلوم به شدت درد میکیرد و گرفتم خوابیدم...ساعت 9.5 صبح با رضا و بابک و غزل رفتیم وسایل صبحونه و ناهار رو خریدیمو برگشتیم.بعد خوردن صبونه رضا و بابک رفتن بیرون و ما نمیدونستیم کجا هستن.نزدیک ساعت 12 بود که اومدن با یه کیک دست بابک شمع هاشم روشن بود(زاهرا رو سورپرایز کرد...اخه تولدش بود)خلاصه بعد خوردن کیک راهی جنگل شدیم...جنگل انبوه و سرسبز...واقعا خیلی قشنگ و رویایی بود و هوا هم بسیااار عالی...بعدخوردن ناهار و استرات دود ساعت 6 برگشتیم خونه و ساعت 7.5 راهی تهران شدیم...

با اینکه مسافرت کوتاهی بود ولی واقعا خوب بود...تو این سفر حس کردم واقعا عاشق رضا هستم

روز مادر...
ما را در سایت روز مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maadoottaa بازدید : 193 تاريخ : يکشنبه 26 خرداد 1398 ساعت: 16:32